ژیناژینا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 3 روز سن داره

ژینای مامان

ژینای مامان بالاخره راه افتاد

1391/7/25 0:17
نویسنده : مامان ژینا
558 بازدید
اشتراک گذاری

ژینای مامان

خانم ناز نازی و با احتیاط و گاهی اوقات به قول مامان تنبل خانم نیشخند آخه نزدیک به یکسال و چهار ماهت داره میشه ولی هنوز خودت به تنهایی راه نمیری چشم

دو هفته از چهارده ماهگیت گذشته بود که رفته بودیم پیش دکتر تکیار ازمون پرسید ژینا خانم خودش راه میره؟ گفتیم والا آقای دکتر ژینا از همه جا میگیره و از در و دیوار بالا میره هر چی تو کشو و کابینت و ... هست بیرون میریزه و حسابی شیطونی می کنه و بعضی کلمات رو مثل الو، علی، بابا، مامان و ... رو میگه اما خودش مستقلا شرمنده نه هنوز خجالت... یک کمی تعجب کرد اما با توجه به سابقه و پرونده پزشکیت گفت که مشکلی نیست هنوز جا داره ... تازه گفتن کلمات رو هم شروع کرده پس لزومی به نگرانی نیست و شربت تقویتی کلسیم (OsteoCare) واست تجویز کرد ابرو

بعد از حدود دو هفته به خاطر اینکه کمی آب ریزش بینی داشتی دوباره مامانی برده بودت پیش دکتر، که دوباره وضعیت راه رفتن حضرت عالی رو از مامان سئوال کرد و مامان باز هم همون جواب ها رو داد نیشخند این دفعه دیگه دکتر این شکلی شد تعجب مامان با آرامش گفت دکتر خیلی دیر شده نیشخند دکتر هم گفت والا پانزده ماهش شده خوب .... ابرو اما مامان دلداریش داد و گفت ژینا خانم فعالیتش خیلی زیاده تازه خیلی هنر های دیگه هم داره مثلا جواب سئوال های چشمت کو ؟ گوشت کو؟ دهانت کو؟ و خیلی چیزهای دیگه رو بلده بگه تازه از دفعه پیش تا حالا یکی دو کلمه جدید هم یاد گرفته مثلا گل میگه ... دَدَر می گه و ... دکتر هم گفت باشه پس بازم باهاش تمرین کنید.

بنده خدا دکتر، فکر می کنه به همین راحتیه خنده خبر نداره که این ژینا خانم شیطون وقتی می خواهی باهاش تمرین کنی و دو سه قدم دورتر رهاش می کنی و تشویق می کنیش که خودش راه بیاد .... شیطونت خودش رو پرت می کنه بغلت و به خودش زحمت راه رفتن نمیده ابله

اما یکی دو روز بعدش مامان هم - که حالا به نسبت اون روزهای اول خیلی حساسیتش به ژینا کمتر شده و منطقی تر در ارتباط با ژینا برخورد می کنه - کم کم نگرانی هاش شروع شد نگران

 خلاصه اینها رو اینجا داشته باش! 

رسیدیم به روزی که بابا، مامان و ژینا رو به خاطر اینکه کابینت آشپزخونه باید تعمیر می شد و امکان استفاده از آشپزخونه نبود دو روزی برد خونه مامان جون لبخند از قضا دایی ایرج و خانوادش هم به خاطر اینکه مینا بینی شو عمل کرده بود، اومده بودند خونه مامان جون که همین نقطه عطفی شد در زندگی ژینا عینک

چرا که

خدا خیرش بده این پسر دایی سینا رو .... اینقدر با شما بازی کرد و تمرین کرد و هی مراقبت بود که  اولا مامان دو روز استراحت کامل کرد و دوما

ژینای مامان بالاخره راه افتاد

هورا اوه هورا

 

آهان راستی یادم رفت بنویسم ... هفته قبل از این حادثه بزرگ ... رفته بودیم دیدن مامان عزیزی و اونجا کلی ما رو فیلم کرده بودی و باعث سرگرمی همه شده بودی ... آخه از واکر مامان عزیزی خوشت اومده بود و مثل خانم بزرگ ها هی واکر و هل می دادی و از این سر سالن میرفتی اون سر سالن و دوباره از اون سر میومدی این سر .... مامان و بابای بیچاره هم که به نوبت باید دنبال جنابعالی میومدن که زمین نخوری قهقهه

ژینا خانم امیدوارم که زودتر بزرگ شی و بری مدرسه و خوندن یاد بگیری و .... تا برسیم به اینجا که خود جنابعالی هم حوصله کنی و  این مطالب رو که مامان واست می نویسه بخونی اونوقت شاید بفهمی که مامان و بابا ها چی می کشند تا بچه ها بزرگ بشند مژه هر چند تا بچه  ها خودش مامان و بابا نشوند نمی فهمن مامان و بابا ها چی می گن قلب

 

تاریخی که واقعا باید این پست درج می شد : جمعه 7 مهر ماه 1391

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامان یاسمین زهرا
27 مهر 91 15:46
راه رفتنت مبارک عسل