ژینای مامان بالاخره راه افتاد
ژینای مامان
خانم ناز نازی و با احتیاط و گاهی اوقات به قول مامان تنبل خانم آخه نزدیک به یکسال و چهار ماهت داره میشه ولی هنوز خودت به تنهایی راه نمیری
دو هفته از چهارده ماهگیت گذشته بود که رفته بودیم پیش دکتر تکیار ازمون پرسید ژینا خانم خودش راه میره؟ گفتیم والا آقای دکتر ژینا از همه جا میگیره و از در و دیوار بالا میره هر چی تو کشو و کابینت و ... هست بیرون میریزه و حسابی شیطونی می کنه و بعضی کلمات رو مثل الو، علی، بابا، مامان و ... رو میگه اما خودش مستقلا شرمنده نه هنوز ... یک کمی تعجب کرد اما با توجه به سابقه و پرونده پزشکیت گفت که مشکلی نیست هنوز جا داره ... تازه گفتن کلمات رو هم شروع کرده پس لزومی به نگرانی نیست و شربت تقویتی کلسیم (OsteoCare) واست تجویز کرد
بعد از حدود دو هفته به خاطر اینکه کمی آب ریزش بینی داشتی دوباره مامانی برده بودت پیش دکتر، که دوباره وضعیت راه رفتن حضرت عالی رو از مامان سئوال کرد و مامان باز هم همون جواب ها رو داد این دفعه دیگه دکتر این شکلی شد مامان با آرامش گفت دکتر خیلی دیر شده دکتر هم گفت والا پانزده ماهش شده خوب .... اما مامان دلداریش داد و گفت ژینا خانم فعالیتش خیلی زیاده تازه خیلی هنر های دیگه هم داره مثلا جواب سئوال های چشمت کو ؟ گوشت کو؟ دهانت کو؟ و خیلی چیزهای دیگه رو بلده بگه تازه از دفعه پیش تا حالا یکی دو کلمه جدید هم یاد گرفته مثلا گل میگه ... دَدَر می گه و ... دکتر هم گفت باشه پس بازم باهاش تمرین کنید.
بنده خدا دکتر، فکر می کنه به همین راحتیه خبر نداره که این ژینا خانم شیطون وقتی می خواهی باهاش تمرین کنی و دو سه قدم دورتر رهاش می کنی و تشویق می کنیش که خودش راه بیاد .... شیطونت خودش رو پرت می کنه بغلت و به خودش زحمت راه رفتن نمیده
اما یکی دو روز بعدش مامان هم - که حالا به نسبت اون روزهای اول خیلی حساسیتش به ژینا کمتر شده و منطقی تر در ارتباط با ژینا برخورد می کنه - کم کم نگرانی هاش شروع شد
خلاصه اینها رو اینجا داشته باش!
رسیدیم به روزی که بابا، مامان و ژینا رو به خاطر اینکه کابینت آشپزخونه باید تعمیر می شد و امکان استفاده از آشپزخونه نبود دو روزی برد خونه مامان جون از قضا دایی ایرج و خانوادش هم به خاطر اینکه مینا بینی شو عمل کرده بود، اومده بودند خونه مامان جون که همین نقطه عطفی شد در زندگی ژینا
چرا که
خدا خیرش بده این پسر دایی سینا رو .... اینقدر با شما بازی کرد و تمرین کرد و هی مراقبت بود که اولا مامان دو روز استراحت کامل کرد و دوما
ژینای مامان بالاخره راه افتاد
آهان راستی یادم رفت بنویسم ... هفته قبل از این حادثه بزرگ ... رفته بودیم دیدن مامان عزیزی و اونجا کلی ما رو فیلم کرده بودی و باعث سرگرمی همه شده بودی ... آخه از واکر مامان عزیزی خوشت اومده بود و مثل خانم بزرگ ها هی واکر و هل می دادی و از این سر سالن میرفتی اون سر سالن و دوباره از اون سر میومدی این سر .... مامان و بابای بیچاره هم که به نوبت باید دنبال جنابعالی میومدن که زمین نخوری
ژینا خانم امیدوارم که زودتر بزرگ شی و بری مدرسه و خوندن یاد بگیری و .... تا برسیم به اینجا که خود جنابعالی هم حوصله کنی و این مطالب رو که مامان واست می نویسه بخونی اونوقت شاید بفهمی که مامان و بابا ها چی می کشند تا بچه ها بزرگ بشند هر چند تا بچه ها خودش مامان و بابا نشوند نمی فهمن مامان و بابا ها چی می گن
تاریخی که واقعا باید این پست درج می شد : جمعه 7 مهر ماه 1391