واکسن شش ماهگی
جیگر مامان، ناز گلم :
پانزدهم آذر ماه وقت واکسن شش ماهگیت بود اما به خاطر اینکه عاشورا و تعطیل رسمی بود شانزدهم باید می بردمت واسه واکسن زدن. برای همین بابا من و عسلی مامان رو سه شنبه شب برد خونه مامان جون که فرداش بریم واکسن بزنیم.
چند روزی بود که همه بهم می گفتند موهای ژینا بلند شده یک کمی جلو هاشو کوتاه کن می ره تو چشمش، اما من از دلم نمی اومد و الکی می گفتم نمی شه، آخه خیلی سرشو تکون می ده، می ترسم خدا نکرده قیچی بخوره تو صورتش و ... خلاصه صبح که بلند شدیم بریم واکسن تو بزنیم من شما رو آماده کردم و دادم دست مامان جون و خودم رفتم آماده شم، پنج دقیقه هم نشد، اومدم دیدم مامان جون ترتیب موهای شما رو داده و کج و کوله جلو هاشو زده گفتم مامان ... میدونی من هیچ چیزی به شما نمی تونم بگم ... راستشو بگو از کی و با کیا نقشه کشیده بودید گفت نه پس بره تو چشمش حالا بریم واکسنشو بزنیم بعد از اینکه حالش بهتر شد می برمش حمام و مرتبش می کنم خوب مال همه نوه ها رو کوتاه کرده بودم نمی شد که ژینا جا بمونه الهی قربون مامانم برم مهربونه گفتم خیلی خوب موهاشو نریختی که ... می خوام یه تیکشو بزنم تو آلبومش و یه تیکه از موهاتو با نخ قرقره سر شو بستم و برداشتم که بچسبونم تو آلبومت.
واکسن شش ماهگی هم خیلی سخت بود مامان فدات شه طی روز که نه درست و حسابی شیر می خوردی و نه خوابیدی همش مجبور بودم چهار ساعت یکبار بهت استامینوفین بدم. شب تا صبح هم خوب نخوابیدی، اما خدا رو شکر که یه مامان جون مهربون داری که همراه مامان تا صبح مراقبت بود و حالا هم بعد از دو روز حالت خیلی بهتر شده و امروز عصری هم بابا اومد دنبالمون و برگشتیم خونه خودمون راستی اینم عکس ژینا با بقیه نوه های مامان جون در سن سه ماه و پنج روزه گی در اولین سفرش به شمال و شهر نوشهر.